🍒

۱ مطلب در خرداد ۱۳۸۵ ثبت شده است

سلام": سرم خیلی درد میکنه، ساعت اتاقم رو نگاه میکنم....5 بعد از ظهر، کسی خونه نیست ...حالم زیاد جالب نیست...ای خدا امروز چقدر کسلم...میرم یه مسکن میخورم و میشینم پشت میزم و کامپیوترم رو روشن میکنم. حوصله هیچ کاری رو ندارم...همین طوری، بی هدف موس رو می چرخونم..نمیدونم می خوای چیکار کنم..فقط موس رو حرکت میدم.با موس به ترتیب روی آیکون ها میرم....هر کدوم یه شکل...هر کدوم یه کار..هرکدوم یه دنیا حرف دارن...به آیکون یاهوو میرسم...ازش لجم میگیره ... تو باغ نیست...همیشه درحال خندیدنه.پشت سر هم همه آیکون ها رو میبینم...نمیدونم چرا دلم برای خودم سوخت...پیش خودم گفتم که من چقدر تنهام...تو حال و هوای خودم بودم که چشمم به گوشه مانیتور افتاد...یه آیکون دیگه اونجا بود....آره اونم همیشه مثل من تنهاست...دلم برای مظلومیتش سوخت...برای اسمش..برای تنهاییش...برای سرنوشتی که براش نوشته شده...Recycle Bin آخه اینم شد اسم...مگه چه گناهی کرده که باید تقدیرش این باشه...آخه چرا باید همه پیش هم باشن و این یه گوشه جدا از بقیه باشه و هیچ وقت حرفی برای گفتن نداشته باشه...باهاش احساس همدردی می کنم...به بقیه آیکون ها نگاه میکنم.هیچ کس بهش توجهی نداره...یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید...همه آیکون ها رو دلیت میکنم.دیگه هیچ آیکونی جز اون نبود...ای کاش زود تر این کار رو میکردم...حقشون بود... دلم خونک شد....از اینکه تونسته بودم یه کی رو از تنهایی و غمگینی در بیارم خوشحال بودم...چند دقیقه ای گذشت....بهش نگاه میکنم. ولی اون انگار خوشحال نبود.احساس کردم غمگین تر از همیشه ست....یه نگاهی به دور و برش کردم.هیچ کس نبود..فقط اون بود و اون...ولی انگار اون دوست نداشت.....احساسش رو میتونستم درک کنم....دلش برای دوستاش تنگ شده بود ...وای.........من چه کاری کردم ....من دوستای اون رو ازش گرفتم..شاید اون همین جوری هم، راضی بود....از کارم پشیمون شدم...ازش عذرخواهی کردم و دوباره آیکون ها رو برگردوندم...دوباره دوستاش رو برگردوندم....دوباره به آیکونش نگاه کردم....خیلی خوشحال بود...به بقیه آیکون ها نگاه کردم...همه خوشحال بودن....احساس رضایت میکردم....

  • ****